نوشته شده توسط : تنها

❶❷❸دانلود مقاله انگلیسی, ترجمه مقاله انگلیسی, مقاله ترجمه شده, مقاله انگلیسی حسابداری, مقاله isi ❸❷❶ ترجمه تخصصی انگلیسی به فارسی مقاله و متن, در رشته های مدیریت, اقتصاد و حسابداری ❷ تعویض مقاله پذیرفته می شود. در صورتی که به یکی از مقاله های این سایت نیاز دارید, بر اساس ارزش مقالات تبادل مقاله انجام می شود. لطفا درخواست انجام امور ترجمه یا مقاله ترجمه شده را بطور دقیق توضیح دهید و از طریق پیامک و سامانه پاسخگویی زیر به بنده اطلاع دهید تا در سریع ترین زمان ممکن به درخواست شما عزیزان پاسخ داده شود. contact me at: pakzad.mona71@yahoo.com 

 لینک سایت: www.ir-dic.mihanblog.com



:: بازدید از این مطلب : 577
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 9 شهريور 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : تنها

من از روز ازل، دیوانه بودم

دیوانه روی تو،سر گشته موی تو

سر خوش از باده مستانه بودم

در عشق و مستی، افسانه بودم

نالان از تو شد چنگ و عود من

تار موی تو، تار و پود من

بی باده مدهوشم، ساغر نوشم

ز چشمه نوش تو

مستی دهد ما را ، گل رخسارا

بهار آغوش تو

چو به ما نگری غم دل ببری

کز باده نوشین تری

سوزم همچو گل ، از سودای دل

دل رسوای تو ، من رسوای دل

گرچه به خاک و خون کشیدی مرا

روزی که دیدی مرا

بازا که در شام غمم صبح امیدی مرا

صبح امیدی مرا



:: بازدید از این مطلب : 667
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 9 شهريور 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : تنها

 

 

 

 

در یچه نگاهمو عوض کردم..............

 

 

 

 

 

 

زندگی  گاهی گریه ست

 

 

 

      گاهی خنده

 

 

 

گاهی بازنده ای

 

 

 

گاهی برنده

 

 

 

زندگـــــی

 

 

 

        گاهی عشق

 

 

 

              گاهی نفرت

 

 

 

                   گاهی امید

 

 

 

    گاهی حسرت

 

 

 

     گاهی افتادن و موندن و بریدن

 

 

 

گاهی وقتا پر گشودن وپریدن

زندگـــــی

 

 

 

       مثل یه سقفه

 

 

 

    تو هجوم بی پناهی

 

 

 

    زندگــــی عشق و محبت

 

 

 

              کندن از مرگ و تباهی

 

 

 

    زندگـــــی مثل یه جنگه تنها جنگی که قشنگه

 

 

 

       تو نبرده زندگــــــی عشق حکم تفنگ



:: بازدید از این مطلب : 538
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 9 شهريور 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : تنها

 

 

 

هر بار گفته ام که تو را دوست دارمت

 

پُر می شود از گرمای عشقت دهان من

 

این جمله که برای بیانش به چشم تو

 

افتاده است باز به لکنت ، زبان من

 

آنقدرکه من  عاشقم  توعاشق نبوده ای

 

دیگر رسیده کارد  بر این استخوان من

 

نه ، شاهنامه نیست که تو پهلوان شوی

 

این یک تراژدی ست تو غم داستان من

 

یک شب بیا و ضامن من باش عشق من

 

وقتی دخیل بسته به توآهوان من

دل بر کن از دنیا و به شهر دل من بیا عزیز

 

 

نه باد بیماری  به جان  تو ،  بلکه به جان من



:: بازدید از این مطلب : 588
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 9 شهريور 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : تنها

در روزگاران قدیم جزیره ی دور افتاده ای بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند ؛  شادی ، غم ، دانش ، عشق و...
روزی به همه اعلام شد جزیره در حال غرق شدن است . بنابر این ، هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند . اما عشق تصمیم گرفت تا لحظه آخر در جزیره بماند و زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود ، عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد .
در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش که در حال گذشتن از آن جا بو ، کمک خواست و گفت : ثروت، مرا هم با خود می بری ؟ 
ثروت جواب داد نه نمی توانم مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست . من جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایق زیبا در حال رد شدن از جزیره بود ، کمک بخواهد و گفت : غرور لطفا به من کمک کن .
او پاسخ داد : نمی توانم عشق تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی . 
پس عشق از غم که در همان نزدیکی 
بود در خواست کمک کرد و همچنین گفت غم ، لطفا مرا با خود ببر. 
غم گفت : آه عشق آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم .
شادی هم از کنار عشق گذشت ، اما انچنان غرق در خوشحالی بود که اصلا متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید : بیا اینجا 
 عشق ، من تو را با خود می برم . صدای یک بزرگتر بود . عشق ان قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد هنگامی که به خشکی رسیدند ، ناجی به راه خود رفت . عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از او بزرگتر بود ، پرسید : چه کسی به من کمک کرد ؟ 
دانش جواب داد: او زمان بود.
عشق گفت : زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد ؟ 
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد :

 

 

                            " تنها زمان ، بزرگی عشق را درک می کند"



:: بازدید از این مطلب : 616
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 9 شهريور 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : تنها
با سلام.به دنیای لوکس بلاگ و وبلاگ جدید خود خوش آمدید.هم اکنون میتوانید از امکانات شگفت انگیز لوکس بلاگ استفاده نمایید و مطالب خود را ارسال نمایید.شما میتوانید قالب و محیط وبلاگ خود را از مدیریت وبلاگ تغییر دهید.با فعالیت در لوکس بلاگ هر روز منتظر مسابقات مختلف و جوایز ویژه باشید.
در صورت نیاز به راهنمایی و پشتیبانی از قسمت مدیریت با ما در ارتباط باشید.برای حفظ زیبابی وبلاگ خود میتوانید این پیام را حذف نمایید.جهت حذف این مطلب وارد مدیریت وب خود شوید و از قسمت ویرایش مطالب قبلی ،مطلبی با عنوان به وبلاگ خود خوش امدید را حذف نمایید.امیدواریم لحظات خوبی را در لوکس بلاگ سپری نمایید...

:: بازدید از این مطلب : 574
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 0 0 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد